روزم چون روز دیگران می گذرد. اما شب که در می رسد یادها پریشانم می کنند، با چه اضطرابی روز را به سر می برم اما شبانگاه من و غم
یکجا می شویم. همانا عشق در قلب ما جا یافته و ثابت است. چنان چون پیوست انگشتان با دست."سلوک / محمود دولت آبادی"
میکشد...
میکشی...
میکشم...
او ناز تورا...
تو عشق او را...
و من...
فندکم کجاست؟؟؟!!.
همة اهل شیراز میدانستند كه داش آكل و كاكارستم سایة یكدیگر را با تیر میزدند. یكروز داش آكل روی سكوی قهوه خانة دو میلی چندك زده بود، همانجا كه پاتوغ قدیمیش بود. قفس كركی كه رویش شلة سرخ كشیده بود. پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش یخ را دور كاسة آبی میگردانید. ناگاه كاكارستم از در درآمد، نگاه تحقیر آمیزی باو انداخت و همینطور كه دستش بر شالش بود رفت روی سكوی مقابل نشست. بعد رو كرد به شاگرد قهو چی و گفت:
«به به بچه، یه یه چای بیار بینیم.»
داش آكل نگاه پرمعنی بشاگرد قهوه چی انداخت، بطوریكه او ماستها را كیسه كرد و فرمان كاكا را نشنیده گرفت. استكانها را از جام برنجی در میآورد و در سطل آب فرو میبرد، بعد یكی یكی خیلی آهسته آنها را خشك میكرد. از مالش حوله دور شیشة استكان صدای غژ غژ بلند شد.
كاكا رستم از این بی اعتنائی خشمگین شد، دوباره داد زد: «مه مه مگه كری! به به تو هستم؟!».....در ادامه مطلب
تنهايي نام ديگر پائيز است هرچه عميق تــر برگريزا ن خاطره هايت بيشــتر...!!!
حـس خوبـي نيست در روياي كسي گم بشي كه ...
فكرتو حتي در خوابش نمي گنجد...!!!
تنهـــایـــی همیـــــن اســــت
تکــــرار نا منظــــم من بــــی تـــو…
بــی آنـــکه بــدانـی برای تو نفـــس میکشـــــم…
چقـــدر کم توقع شده ام …. نه آغوشت را می خواهـــم ، نه یک بوســـه نه حتـــی بودنت را … همیـــن که بیایــی و از کنـــارم رد شوی کافی است… مرا به آرامش می رسانــد حتــی اصطکــاک سایه هایمـــان ... --------------------------------------- تنهـــایـــی همیـــــن اســــت تکــــرار نا منظــــم من بــــی تـــو… بــی آنـــکه بــدانـی برای تو نفـــس میکشـــــم… -------------------------------------- ....تماشاچیان جلو دویدند و داش آكل را به دشواری از زمین بلند كردند، چكه های خون از پهلویش بزمین میریخت. دستش را روی زخم گذاشت، چند قدم خودش را كنار دیوار كشانید، دوباره به زمین خورد بعد او را برداشته روی دست بخانه اش بردند. فردا صبح همینكه خبر زخم خوردن داش آكل بخانة حاجی صمد رسید، ولی خان پسر بزرگش به احوالپرسی او رفت. سربالین داش آكل كه رسید دید او با رنگ پریده در رختخواب افتاده، كف خونین از دهنش بیرون آمده و چشمانش تار شده، به دشواری نفس می كشید. داش آكل مثل اینكه در حال اغما او را شناخت، با صدای نیم گرفته لرزان گفت: «در دنیا... همین طوطی.... داشتم... جان شما... جان طوطی... او را بسپرید... به...» دوباره خاموش شد، ولی خان دستمال ابریشمی را در آورد، اشك چشمش را پاك كرد. داش آكل از حال رفت و یكساعت بعد مرد. همة اهل شیراز برایش گریه كردند. ولی خان قفس طوطی را برداشت و به خانه برد. عصر همان روز بود، مرجان قفس طوسی را جلوش گذاشته بود و به رنگ آمیزی پروبال، نوك برگشته و چشمهای گرد بی حالت طوطی خیره شده بود. ناكاه طوطی با لحن داشی – با لحن خراشیده ای گفت: «مرجان... مرجان... تو مرا كشتی.... به كه بگویم... مرجان.... عشق تو... مرا كشت.» اشك از چشمهای مرجان سرازیر شد.(قسمتی از داستان داش آکل صادق هدایت)